من خود آن سیـــــــــــزدهم، کز همه عالم به درم...

 

کاش  می شد آدم...

گاهی...

به اندازه ی نیاز...

بمیــــــرد...


نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:42 توسط Negin| |

 

من عاشقانه دوستش  دارم

و او عاقلانه طردم می کند...

منطق او

حتی از حماقت من هم احمقانه تر است...


نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:36 توسط Negin| |

 

فراموش کردنت کار سختی نیست

 کافیست دراز بکشم

 چشمهایم را ببندم

 و برای همیشه

 بمیـــــــــــــــــــــرم !!!!


نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:32 توسط Negin| |

 

حالا حرفهایما ن بماند برای  بعد...
 دلخوری هامان ...
دلتنگی هامان...
و تمام اشکهای من...
 با او چگونه میگذرد ،
که با من نمی گذشت . . . ؟

نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:31 توسط Negin| |

 

تو زندگی گاهی به جایی می رسی
که می فهمی
چه خوشبختند
کسانی که دچارآلزایمر هستند...

نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:29 توسط Negin| |

 

برای  دُخترم آرزوی خوشبختی می‌کنم،
 
مادرم هم برای  من آرزوی خوشبختی کرده بود،
 
و مادرش هم برای ِ مادرم...
 
نا امید نیستم!
 
یکروز عاقبت ...
 
دُختری  از نسل ِ ما خوشبخت خواهد شد...!!!

نوشته شده در سه شنبه 14 شهريور 1391ساعت 22:27 توسط Negin| |

طراحی قالب : قالبفا






Menu
.............................................
Others
.............................................